زندگی یعنی یک حباب ...

اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

زندگی یعنی یک حباب ...
دانلود موسیقی انتخابی ادمین


آخرین نظرات
  • ۱۶ خرداد ۹۵، ۱۸:۳۶ - گروه فرهنگی صبح امید
    عالی

اوقات شرعی


۴ مطلب با موضوع «داستانک» ثبت شده است

۰۲آذر


یه روز مثل بقیه روز ها آدمک مشغول زندگی غلطک وارش بود.از یکنواختی دلزده شده بود.منتظر یک اتفاق خوب بود از همون اتفاقایی که یک دفعه پیش میاد و آنقدر دلچسب هست که تا آخر عمر تو قلب آدم میمونه.همه فکر میکردن آدمک خیلی پرانرژی و شاده اصلا تنهایی هم حالیش نمیشه از همون قضاوت های همیشگی اما دلش ....

یوسف طهرانی
۱۲آبان

دانشمندی آزمایش جالبی انجام داد.آکواریوم را توسط یک شیشه به دو بخش تقسیم کرد و دو عدد ماهی را یکی در سمت راست و دیگری را در سمت چپ انداخت در حالی که ماهی کوچکتر غذای مورد علاقه البته تنها غذای ماهی بزرگ تر بود.دانشمند به ماهی بزرگ تر فقط از آن ماهی کوچک می داد.اما ماهی بزرگ تر بارها و بارها برای شکار ماهی کوچک تر به آن طرف آکواریوم حمله می برد و با صفحه شیشه بر خورد می کرد همان دیوار شیشه ای که او را از غذای مورد علاقه اش جدا می کرد.

پس از مدتی،ماهی بزرگ تر دست از حمله و یورش برداشت و باور کرده بود که رفتن به آن سوی آکواریوم امری محال است.سپس دانشمند شیشه ی میان این دو ماهی را برداشت اما ماهی بزرگ تر دیگر هیچگاه به سمت ماهی کوچک تر نمی رفت زیرا می دانست که با دیوار شیشه ای برخورد می کند.

در حقیقت دیواری در ذهنش ساخته بود که هیچگاه فرو نریخت.دیواری که از دیوار واقعی سخت تر وبلند تر بود و آن دیوار بلند،دیوار باور خود بود.

این قضیه شاید بارها در زندگی برای ما پیش آمده است که در باورمان مسائل زندگی را،غول بسیار ترسناک و درنده فرض می کنیم و از رویارویی با مشکلات و مسائل زندگی شونه خالی می کنیم و دنبال راهی برای فرار هستیم تا حل مسئله.

اما بالاخره زمانی باید این مسائل را حل کنیم.نکته این جاست که ذهن ما نسبت به مسائل پیرامون،چگونه عکس العمل نشان می دهد.منظورم این است که ما چقدر خود را باور داریم ؟ چقدر به آن ها (باورها)اهمیت می دهیم ؟ آیا باورهای خود را گسترش داده ایم ؟ آیا به باورهای خود ایمان داریم یا فقط یک جمله بیش نیست؟آیا از این باورها می توانیم در سختی ها استفاده کنیم ؟

چه زیبا می فرماید امیرمومنان علی ابن ابی طالب(ع):

چون سختی ها به نهایت رسد ، گشایش پدید آید و آن هنگام که حلقه های بلا تنگ گردد ، آسایش فرا رسد.((نهج البلاغه.حکمت 351))


یوسف طهرانی
۰۶آبان

کلاس شروع شد.استاد مثل همیشه درس رو با نام خدا شروع کرد.چند دقیقه یعد موضوع درس با سوال یک دانشجو به کلی تغییر کرد و این سوال این بود : خدا کجاست ؟ آیا وجود دارد؟...


استاد سوال را از کلاس پرسید و هرکس جوابی داد.یکی گفت خدا نیاز به اثبات ندارد کافی نگاهی به نظم شب و روز و... بندازی

دیگری گفت اگه نباشه پس چرا ما هستیم هدفمون از بودن و درست زندگی کردن چیه

از ته کلاس یکی گفت هر مجموعه ای نیاز به ناظم و مدیر برای رهبری مجموعه داره

خلاصه هر کس جواب خودش رو گفت.

اما دانشجویی از وسط کلاس  بلند شد و گفت : من خدایی رو که نبینم پرستش نمی کنم

استاد کلاس را آرام کرد

همه ما در این موقعیت قرار گرفتیم و با تحقیقاتی که داشتیم به جواب رسیدیم. اما چیزی که جالب است جواب استاد بود...

استاد به انتهای کلاس رفت و خطاب به دانشجو گفت : آیا من را می بینی ؟

دانشجو در جواب گفت : زمانی که پشتم به شما هست  نمی توانم شما رو ببینم...

استاد به کنار دانشجو آمد و گفت :

چطور انتظار داری که وقتی پشتت به خداست او را ببینی...

واقعا جمله خیلی زیبایی گفت.حکایت زمان حال ما رو دارد که هر روز می نالیم که چرا خدا ما رو نمی بینه درحالی که این ما هستیم که پشتمون رو به خدا کردیم.

یوسف طهرانی
۰۵آبان

روزی روزگاری در یک شهر بزرگ خانواده ای بودند که متشکل از 3 نفر بودند.فرزند این خانواده تازه به سن بلوغ رسیده بود و غرور جوانی او را فرا گرفته بود.فرزند با پدر و مادرش به تندی برخورد می کرد بدون اینکه به این موضوع فکر کند.صبح روزی در زمستان،فرزند به خاطر دعوا با مادرش خانه را ترک کرد و در خیابان ها پرسه میزد.نزدیک غروب آفتاب بود که گرسنگی و سرما فرزند را فراگرفته بود اما پولی با خودش نیاورده بود.در حال راه رفتن بود که بوی بسیار دلنشینی حواسش را پرت کرد و سرش را بالا گرفت نگاهش به مغازه شیرینی پزی پیرزنی که آن سوی خیابان بود افتاد و به سوی مغازه رفت.با حسرت به ویترین نگاه می کرد که پیرزن متوجه او شد و او را به داخل مغازه آورد و با مهربانی از او پذیرایی کرد و علت سرگردانی در خیابان را از فرزند جویا شد.فرزند پس از تعریف داستان از پیرزن به خاطر شیرینی و چای تشکر کرد اما پیرزن بی درنگ در جواب گفت :

من فقط به تو یک شیرینی وچای دادم و تو تشکر کردی اما پدر و مادرت سال ها از تو نگهداری کردند ودر سخترین شرایط با تو بودن اما تو آن ها را ترک کردی

فرزند پس از شنیدن این جملات کمی فکر کرد و سریع خود را به خانه رساند و در را باز کرد و دید مادرش با لبخندی گفت :

سریع آماده شو تا غذای مورد علاقه ات را بیاورم.


نتیجه ای که می توان از این داستان گرفت،آن است که چرا ما مهربانی و محبت خود را فقط برای دیگران صرف می کنیم پس خانواده چه می شود؟انسان در همه حال باید در ابتدا خانواده را قرار دهد سپس بقیه موارد را.

همیشه یادمان باشد که این خانواده هست که در تمام زندگی با ما می ماند و ما را همراهی و یاری می کند.این خانواده هست که انسان در آن شکل می گیرد پس هرچه افراد یک خانواده به هم نزدیک تر باشند و با هم خوب باشند،آن خانواده راحت تر پیشرفت می کند و همشیه زندگی آرام تری دارند.

با نگاهی به سوره روم می توان این مطالب را دریافت که :

گویی که برای تربیت آدمی باید محفلی ایجاد گردد که هم زن وهم مرد خود درآن به تکمیل شخصیت نایل آیندوهم کانونی گرددبرای پرورش نسل آینده وجامعه.

خانواده کوچکترین واحد اجتماعی ودرعین حال بزگترین و  تاثیر گذارترین واحد تربیتی در جوامع  به شمار می آید به طوریکه این نهاد می تواند منشا تحولات عظیم فردی اجتماعی ورشد ارزشهای انسانی در میان اعضای آن باشد خانواده مهم ترین  نهادی است که فرد درآن پرورش می یابد.

پس سعی کنیم این خصوصیت را نسبت به خانواده هم داشته باشیم و حتی آن را بیشتر کنیم

یوسف طهرانی

هدايت به بالاي

اسکرول بار