روز ها فکر من این است
روزها فکر من اینست و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمده ام آمدن بهر چه بود؟
به کجا می روم؟ آخر ننمایی وطنم
مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بوده ست مراد وی از این ساختنم
جان که از عالم علوی ست، یقین می
دانم
رخت خود باز برآنم که همانجا فکنم
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
دوسه روزی قفسی ساخته اند از بدنم
ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر
دوست
به هوای سر کویش پرو بالی بزنم
کیست در گوش که او می شنود آوازم؟
یا چه جهان است، نگویی، که منش
پیرهنم؟
تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی
یک دم آرام نگیرم نفسی دم نزنم
می وصلم بچشان، تا در زندان ابد
از سر عربده مستانه به هم در شکنم
من به خود نامدم اینجا که به خود باز
روم
آنکه آورد مرا باز برد در وطنم
تو مپندار که من شعر به خود می گویم
تا که هوشیارم و بیدار یکی دم نزنم
شمس تبریز، اگر روی به من بنمایی
ولله این قالب مردار به هم درشکنم
مولانا
سلام
ممنون از پیام و نظرتون